جدول جو
جدول جو

معنی کوت کوت - جستجوی لغت در جدول جو

کوت کوت
کپه کپه، توده توده
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

زهی که از امعاء بز یا گربه سازند و در جراحی مستعمل است
لغت نامه دهخدا
بسیار زیاد، فراوان، (فرهنگ فارسی معین)، از سر تا پا، (ازآنندراج)، کوه تاکوه، (ناظم الاطباء)، پشته پشته، تپه تپه، برآمدگیها و برجستگی های بسیار بلند:
تلی گشته هر جای چون کوه کوه
برش چشمۀ خون ز هر دو گروه،
فردوسی،
به هر جای بد توده چون کوه کوه
ز گردان ایران وتوران گروه،
فردوسی،
به هم بر فکندندشان کوه کوه
ز هر سو به دور ایستاده گروه،
فردوسی،
نخست لدروه کز روی برج و بارۀ آن
چو کوه کوه فروریخت آهن و مرمر،
فرخی،
خون روان شد همچو سیل از چپ و راست
کوه کوه اندر هوا زین گرد خاست،
مولوی،
کنم وصف پیلان گردون شکوه
که کیف خیالم رسد کوه کوه،
یحیی کاشی (از آنندراج)،
مگر ابدال چرخ این کوه دیده
که بانگش کوه کوه از سر پریده،
سالک قزوینی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
دهی از دهستان شیان است که در بخش مرکزی شهرستان شاه آباد واقع است و 240 تن سکنه دارد، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(کَ / کِ)
عمل و کار کوت کش. رجوع به کوت کش و کوت کشیدن شود
لغت نامه دهخدا
(تَ عَلْ لُ قَ)
کوس کوبنده، آنکه طبل زند:
گه علمداران پیش تو علم بازکنند
کوس کوبان تو از کوس برآرند آواز،
فرخی
لغت نامه دهخدا
اقسام طعامهای لذیذ، (غیاث)، رجوع به لوت و پوت شود
لغت نامه دهخدا
فرهاد را نیز گویند که عاشق شیرین بود، (برهان) (آنندراج)، فرهاد عاشق شیرین، (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(تَ رَ / رُو)
آنکه کوه را بکوبد و بکند، (فرهنگ فارسی معین)، کوبنده و خردکننده کوه:
بزیر اندرون آتش و نفت و چوب
زبر گرزهای گران کوه کوب،
فردوسی،
، درنوردندۀ کوه، که کوه را درنوردد، که از کوه عبور کند، که کوه را قطع کند:
جاری به کوه و دریا چون رنگ و چون نهنگ
آن کوه کوب هیکل دریاگذار باد،
مسعودسعد،
، کنایه از اسب و شتر است، (برهان) (آنندراج)، کنایه از اسب و شتر قوی، (فرهنگ فارسی معین)، اسب و شتر، (ناظم الاطباء) :
کوه کوبان را یکان اندرکشیده زیر داغ
بادپایان را دوگان اندر کمند افکنده خوار،
فرخی
لغت نامه دهخدا
(تَ مَ / مِ)
کناس. (فرهنگ فارسی معین ذیل کودکش). آنکه کار او کشیدن کوت باشد. آنکه به مزارع و باغها کوت یا کود حمل کند. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به کوت و کود و کوت کشیدن شود.
- امثال:
کش کش است چه زرکش چه کوت کش. نظیر: قباسفید قباسفید است. دوغ و دوشاب یکی است. (امثال وحکم ج 3 ص 1219)
لغت نامه دهخدا
غلیواج مرغ گوشت ربا زغن: تیری که هر کجا که یکی پشم توده دید حالی چو کور کور درو آشیان کند. (کمال اسماعیل)، (نرد) (یک یک تک تک) آوردن دو طاس که هر یک یک خال داشته باشد دو تک خال دو کور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کوه کوه
تصویر کوه کوه
بسیار زیاد، فراوان، از سر تا پا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کوه کوب
تصویر کوه کوب
آنکه کوه را بکوبد و بکند، اسب و شتر قوی، فرهاد
فرهنگ لغت هوشیار
خوردنی (بانواع) اقسام خوراک: شیرخواره کی شناسد ذوق لوت مر پری را بوی باشد لوت و پوت (مثنوی. نیک. 102: 2)
فرهنگ لغت هوشیار
دریچه ای که از آن به پشت بام روند
فرهنگ گویش مازندرانی
لفظی برای رام کردن مرغ
فرهنگ گویش مازندرانی
کاکوتی، گیاه معطر که در ماست و دوغ ریزند
فرهنگ گویش مازندرانی
واژه ای که برای خواندن و صدا زدن سگ به کار رود، لفظی که به
فرهنگ گویش مازندرانی
انباشته شده، خربزه های نارس روی هم چیده شده
فرهنگ گویش مازندرانی
بی فروغ، بی سر و صدا
فرهنگ گویش مازندرانی
پوست روی زخم
فرهنگ گویش مازندرانی
نام درختی است
فرهنگ گویش مازندرانی
از انواع گردو بازی
فرهنگ گویش مازندرانی